امروزیات/ روزانه های من

افکار خود را به دست ماندگاری میسپارم شاید کسی دید و همدردی کرد....

امروزیات/ روزانه های من

افکار خود را به دست ماندگاری میسپارم شاید کسی دید و همدردی کرد....

امروزیات/ روزانه های من

مینویسم از دلم بر روی لوح زندگی
آن چنین بود و نماند و این چنین خواهد نماند

آخرین مطالب


چند روز پیش بود که در کلاس سبک شناسی نظم ، به یک دلیل منطقی - اولین نفر لیست بودن - مجبور به ارائه کلاسی شدم. ارائه در اول سال را دوست ندارم چون شرایط شیر تو شیر ، خر تو خر و قمر در عقرب است و میان این همه حیوان نمیشود کار قوی ارائه داد.  اما اجبار و کسر نمره دستان مرا بسته بود . کاری بود که باید انجام میشد. نفر دوم بودم که باید ارائه میدادم ، اول کلاس به تقسیم بندی کتاب برای ارائه و چیز های بی اهمیت گذشت . نفر اول هم که معلوم نبود در آن میکروفون کوفتی چه خزعبلاتی سر هم میکند که هی صدایش قطع میشود و در بزنگاهای مطالب مهم غیبش میزند . روز حذف و اضافه بود دقیقا وسط کلاس و زمان تقریبی ارائه من ، که به لطف مباحث بی پایان نماینده و کیفیت بد ارائه نفر اول ، دقیق در زمان ارائه من افتاد. همه میخواستند بروند (از جمله من) و یک درس را که استادی عجیب ، گیر داشت را حذف کنند (استاد محترم تکلیف در طول هفته قبول است اما تکلیف سر جلسه کلاس دیگر چه صیغه ایست ) پس وقت کم بود . ده دقیقه وقت بود که شاید میتوانستم پنج دقیقه دیگر به آن اضافه کنم. عصبی ، سردرگم و بی رقبت بودم که چطور در این زمان کم ارائه ای در شأن یک کلاس درس از من دیده شود . وقت هیچ کاری نبود و باید درباره شعر دوره سامانی میگفتم ، عصری که رودکی ، منیجک ترمذی ، شهید بلخی ، ابوشکور بلخی و دقیقی در آن می زیستند . صحبتم بر سر رودکی به درازا کشیده شد ، قابل انتظار بود ، بالاخره پدر شعر فارسی است و چند وزن را ابداع کرده .وقتی در مورد بقیه شاعران یک خط جهت رفع تکلیف گفتم که نمره ام حلال شود (ما از اوناش نیستیم) ، رسیدم به فردوسی و شاهنامه ، در چهار - پنج دقیقه باقی مانده ، واقعا از فردوسی چه میشد گفت ؟ فقط شرح زندگی او تا قبل از شاهنامه پنج دقیقه زمان می طلبد . پس من چگونه زحماتی را که خود فردوسی درباره آن میگوید :
بسی رنج بردم در این سال سی 
                          عجم زنده کردم بدین فارسی 
را در آن زمان کم به نمایش بگذارم . سخت بود ، حتی نمیشد مثال آورد و قلم و دیدگاه شاعر را بررسی کرد . حال که نمیشود فنی و علمی در زمان کم مفاهیم را به مخاطب رساند ، با زبان دل و احساس وارد می شویم . بعد از یک مقدمه کوتاه گفتم : شاهنامه خیلی خفنه ، شاید افراد دیگر در طول زمان شعر حماسی سروده باشند که یک بیت یا یک مثنوی قوی تر و بهتر از شاهنامه داشته باشد اما اگر به عنوان یک اثر کلی آن را در نظر بگیریم ، هیچ یک با شاهنامه برابری نمی‌کنند و فرسنگ ها فاصله دارند . اینجا اتفاقی نیفتاد و من ادامه دادم ، تا زمانی که خواستم بگویم  : فردوسی مثل یک صحنه پرداز ، شعر گفته و عواطف و احساسات را در هر بیت خود آورده  و چه در تراژدی ، چه در درام و چه در حماسه خفن است .  این خفنی که بر زبان آوردم ، سکوت استاد را شکست و تذکر داد خفن کلمه مناسب کلاسی در رشته ادبیات فارسی نیست و شروع کرد به ایراد گیری که دفعه اول نشنیده گرفتم اما وقتی دوباره تکرار کردی ....... ، من پشت میز در حالی که نگاهم به ساعت بود و می دیدم که زمان زیادی نمانده ، به این فکر کردم که چرا وقتی من میان این حیوانات (شیر و خر و عقرب ) گیر کردم و  در حالی که سعی میکنم آنها را در زمان کم به طبیعت خود برگردانم ، تا آب از آسیاب بیفتد، استاد به من میگوید آنها را بگیر و اهلی کن. استاد عزیز زمان کم است و وقت لفاظی نیست ، که اگر بود من در آن خبره ام  ، پس چرا حساس شدی ؟
حرف های استاد که تمام شد ، دست در جیبم کردم ، به یاد داشتم روزی در لایو شاهین کلانتری بودم و او تمرین کلمه برداری را توضیح میداد ، کتابی را باز کرد و رسید به واژه گران سنگ ، آنجا بود که من این کلمه را برای روز مبادا و  استفاده در متن هایم ، در جیبم گذاشتم البته مدتی بعد هم در کتابی چشمم به آن خورد و جایش در جیبم سفت تر شد . همانطور که میگفتم وقتی حرف استاد تمام شد دست در جیبم کردم و کلمه گران سنگ را به سمت استاد پرت کردم . هی سنگ پشت سنگ ، هی گران سنگ پشت فردوسی و شاهنامه . استاد هم مدام در برابر آنها جاخالی می داد . کار به جایی رسید که به جای یک لحظه  میگفتم یک لحظه از وقت گران سنگتان را منتظر بمانید . فکر نکنم کودکان فلسطینی به اندازه گران سنگ هایی که در این پنج دقیقه به سمت استاد پرت کرده بودم در کل تاریخ سنگ به سمت اشغالگران پرت کرده باشند .
مطمئنم وقتی به جای خفن از گران سنگ استفاده کردم ، همه کلاس تسمه تایم پاره کردند و استاد جا خورد ، واقعا از نظر خودم کنترول + شیفتِ غیر قابل پیش بینی بود . حتما استاد از خود پرسید که چرا وقتی از این قبیل کلمات بلد است آن گونه حرف میزند؟ استاد اگر میشنوی و میخوانی ( که فکر نکنم ) پاسختان را میدهم .
کلمات برای برقراری ارتباط اند از آن مهم تر برای ابراز احساساتی که نسبت به دنیای پیرامون خود داریم . 
هر چند زمان کم بود و باید سریع و تاثیرگذار سخن میگفتم اما خفن برای من یعنی کسی یا چیزی بسیار خوب که حرفی برای گفتن نمی‌گذارد ، همه چیزش عالی است و الگو . و چه کسی لایق تر از فردوسی برای این لقب در کلام من؟ اگر از همان اول میگفتم شاهنامه یک اثر گران سنگ است ، آنگاه دیگر حرف هایم روح نداشت و برای آن لحظهِ من نبود . احساس میکنم این واژه را یک ادیب کت و شلواری که تیپ زده و پشت میکروفون برای چند هزار نفر اجرا میکند ، در وصف شاهنامه میگوید نه منِ دانشجوی کلاسِ آنلاین !
اما چه کنم که روزی من هم باید با کت و شلوار درباره بزرگی اینگونه سخن بگویم ، چاره چیست ....
در این درگیری که خونی از دماغ کسی نریخت ، فقط دهانم از خفن و جیب هایم از گران سنگ ها تهی شدند ، همین...

 

علیرضا آساره
۲۱ فروردين ۰۱ ، ۱۵:۴۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲ نظر

حتما شده است ساعت ها به یک نقطه خیره شوید و به فکر فرو رفته باشید . 
اگر کسی همان لحظه از شما بپرسد به چی فکر میکنی ؟ میگویی هیچی 
اما این جوابی برای دست به سر کردن دیگران نیست جواب شما حقیقت است ، شما در آن لحظه به هیچ چیز فکر نمیکردید . اینگونه خیره شدن به دیوار عجیب است انگار آدم از این جهان جدا شده و در یک صفحه سفید منجمد مانده . فقط کافیه دو ساعت بعد اینگونه فکر ها از خود بپرسیم درباره چی فکر میکردم ؟ آن زمان است که صدایی از درونتان میگوید نمیدانم بیا دوباره فکر کنیم و به سمت نزدیک ترین دیوار موجود میروید.
شاید این طلسم دیوار ها است که آدم ها را به فکر کردن به هیچ چیز مشغول میکند . حقیقتش را اگر بخواهید آدم به در آن زمان به خیلی چیز ها فکر میکند اما سطحی و هی شاخه به شاخه میشوند یا به بدبختی های گذشته مشغول و از آن بدتر به اتفاقات ناگوار رخ نداده آینده می نشیند و به گریه می افتد. این نوع فکر کردن حرکت به سمت سراب است که هرگز چیزی به ما نمی افزاید . خب پس ما چه کار کنیم وقتی زمین و زمان و دیوار ما را به فکر کردن میخوانند ؟ 
خیلی راحت است به جای حرکت به سمت دیوار به سمت دفتر و خودکارمان حرکت کنیم . بگذاریم هر چه که در سرمان است خود را سُر بدهد روی کاغذ و آنجا بنشیند . بعضی از افکار در سر مانند موریانه اند شروع میکنند به خوردن ذهن اما وقتی روی کاغذ می آیند می شوند کبریت بی خطر . چه بسیار افکاری که داشتند ما را دیوانه میکردند اما وقتی روی کاغذ آمدند دیگر کوچک ترین اهمیتی نداشتند .
نوشتن فکر ها برای ما سازنده است باعث میشود افکار خود را از بیرون ببینیم و بفهمیم چگونه فکر میکنیم . باعث میشود فکر های ما با نظم باشند و شخصیت بگیرند . اینگونه فکر کردن باعث رشد ما میشود . همین الان که دارم این متن را مینویسم ، درگیر افکار پوچ دیواری بودم که تصمیم گرفتم افکارم را به دست کاغذ بسپارم و همین طور که دیدید نتیجه سازنده بود و تبدیل شد به این متن . 
نوشتن فکر ها مثل الک است افکارمان را خالص میکند . از طرفی باعث  کاهش شلوغی افکار در سر میشود و ما صدایی را که منتظرش هستیم میشنویم حتی در بد ترین شرایط .
گاهی اوقات وقتی  که میخواهیم افکار چموش در سر مان را بنویسیم ، متوجه تغییر شکلشان روی کاغذ میشویم که برایمان تعجب آور است و در جا مپرسیم من که به این ها فکر نمیکردم ، پس این ها چی هستند ؟ 
این از اعجاز ها و حتی ضعف های  نوشتن است خیلی از افکار ما در سرمان شکل دیگری دارند اما برای ورود به این دنیا و دیده شدن روی کاغذ ، مجبورند تغییر شکل بدهند که خیلی اوقات اتفاق بدی است .حتما شده است که یک اتفاق بسیار خوش حال کنند  را بخواهید بنویسید که فراموش نشود اما همین که کمی مینویسد میگویید این ، آن چیزی نبود که در سر من است . طبیعی است آدم انقدر باید تمرین و تلاش کند تا بتواند رضایت خود را کسب کند اما حقیقت این است که ما هرگز نمیتوانیم دقیقا چیزی که در سرمان است را روی کاغذ پیاده کنیم . هوشنگ ابتهاج میگویید بعد از ا ین همه تلاش و در دنیای ادبیات بودن تنها میتوانم بیست درصد چیزی که در سر دارم را بنویسم (چیزی تو این مایه ها ) 
دلیلش هم این است که زبان برای ارتباط میان ما انسان ها ساخته شده و ذهنیات  انسان چیزی فراتر از آن است . ما میتوانیم به چیز هایی فکر کنیم که هرگز وجود نداشته اند یعنی این دنیا ناتوان است در خلق  افکار ما 
پس چرا فکر میکنیم زبان و ادبیات انقدری توان دارد که احساسات ما را عینا ثبت کند ؟ نمیشود پس تنها کاری که میتوانیم بکنیم این است که با تلاش و نوشتن رضایت خود را کسب کنیم  شاید لبخدی به گوشه لبمان نشست .

علیرضا آساره
۰۸ فروردين ۰۱ ، ۱۹:۴۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

چند روز پیش مطلبی درباره کلمه سال در پیج اینستاگرامی ام منتشر کردم و میخواهم در اینجا بیشتر درباره آن توضیح دهم .
این را که برای یک سال فقط یک کلمه را (نه بیشتر ) زندگی کنی ، اولین بار در لایو های صبحگاهی شاهین کلانتری شنیدم. 
گویا ایده اصلی از یک کتاب به اسم کلمه ای که زندگی تان را تغییر میدهد گرفته شده که نشر ابوعطا منتشر کرده .
لب این کتاب میگوید یک کلمه را انتخاب کنید و در طول سال فقط بر روی آن فکر کنید و سعی کنید آن را در جهت های مختلف زندگی روزانه خود در نظر بگیرد . حتی میتوانید کلمه تان را جاهایی که در چشم است بنویسید تا همیشه در فکر آن باشید ، جاهایی مثل آلارم گوشی ، پس زمینه موبایل ، روی میز کار و دیوار ، شاید کسی هم پیداشد و تیشرتش را چاپ کرد و پوشید .
اما چرا یک کلمه ،  نه بیشتر مثلا چرا یک کلمه و یک صفت نه و یا یک جمله ؟ دلیل روشن است چون ممکن است در مدت طولانی دیگر به آن توجه ای نکنیم اما یک کلمه که جای دوری نمیرود همیشه در چشم است و خودمان کلی مفهوم به آن اضافه میکنیم . 
دیگران وقتی آن را می بینند تنها متوجه یک کلمه هستند اما زمانی که ما آن را نگاه میکنیم کلی اتفاق و برنامه و مفاهیم دیگر به سراغمان می آید . پس یک کلمه اصلی که در دلش کلی صفت و جمله و کتاب و آدم و خاطره و ... دارد ، شده است کلمه سال ما .

کلمه سال من مطالعه است . چندین دلیل دارد اما اولینش نگاه های مظلومانه کتاب های خوانده نشده کتابخانه ام است . هر روز که می بینمشان خودم را به آن راه میزنم تا فکر کنند متوجه آنها نیستم اما چه کنم که هر بار از جلویشان رد میشوم با خود میگویم این را کی میخواهی بخوانی ، آن یکی را چه موقع ، دیگری را اصلا چرا خریده ای ؟ پس برای اینکه از محتوای درون هریک استفاده کنم مجبور به خواندن تمامشان هستم .

دلیل دوم آموزش مجازی و کلاس های آنلاین است . منابع خوبی از طرف اساتید معرفی میشود و هر ترم آن ها را میخرم اما جو کلاس جوری است که آدم فکر میکند نیاز به مطالعه آن ها ندارد و این اتفاق ناگوار باعث شده از نظر علمی افت کنم پس برای رشد علمی خود هم که شده امسال باید منابع درسی را مطالعه کنم .

دلیل سوم نوشتن است . همانطور که در اینستاگرام گفتم جایی خوانده بودم <<نویسنده یا مینویسد یا میخواند>>  احساس میکنم مطالعه کتاب در سبک نوشتنم و یا در نوع پردازش موضوع کمک شایانی میکند . مانند تمرین خط است که برای خوش نویس شدن از روی دست بزرگان خط مینویسند من هم در نوشتن به قلم نویسندگان بزرگ چشم میدوزم .نوشته دیگران مخصوصا نویسندگان بزرگ منابع خیلی با اهمیتی برای نوشتن هستند ، موضوعاتی که درباره آنها نوشته اند ، نوع نگاهشان به مسائل مختلف ، تکنیک استفاده شده در هر کتاب و همین طور الگو برداری که میشود از کلمات و نوع جمله بندی ها باشد و یا از محتوا و نوع نگرش پس مطالعه بسیار حائز اهمیت است مخصوصا  برای منی که تازه کارم و خیلی چیز ها را میتوانم یاد بگیرم.   
دلیل چهارم رشد است . برای رشد فردی و مهارت آموزی نیاز شدیدی به مطالعه دارم حتی برای اینکه سوالات درونی و ذهنی ام را پاسخ دهم( که معمولا سوالات عمیق و فلسفی درباره خلقت ، هدف زندگی و ... است ) باید مطالعه کنم . پرورش یک استعداد و یا کسب یک مهارت را میتوان با گذراندن دوره های مختلف به دست آورد اما در کنار آن ها  باید مطالعه هم باشد تا بهتر جواب دهد .  
 
دلیل پنجم لذت بردن است ، همین . فکر کنم در کنار بقیه ، دلیل قانع کننده ای باشد بالاخره آدم گاهی میخواهد فقط  از یک داستان ، از یک اتفاق ، از یک مکان و از یک کتاب لذت ببرد . ساعتی را در روز به چیزی فکر نکند و با کتابی در دست گوشه ای بنشیند و غرق لحظات جذاب روایت نویسنده از داستان باشد .زندگی را زیاد سخت نگیریم برای لذت بردن مطالعه کردن یکی از سالم ترین روش ها است .
من دلیل های خود را برای انتخاب کلمه سالم گفتم . امیدوارم شما هم تا الان به کلمه سالتان دست یافته باشید و اگر هنوز انتخاب نکرده اید هر چه زود تر تا قبل سال جدید به آن دست یابید . خوش حال میشم کلمات سال شما و نظراتتان را درباره این مطلب بدانم .

علیرضا آساره
۲۸ اسفند ۰۰ ، ۱۹:۵۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

در دوران دبیرستان دوستی داشتیم ، ملقب به چرتی .  صدایش میزدیم فلانی چرتی به یاد دارم در وصف او و چرت هایش اشعاری سروده بودم که هنوز چند بیتی در ذهنم هک شده است .  برای مثال  
 نباشد در جهان چرتی که تو چرتی گفته ای / به چرتان خودت سوگند نگفته ای ، نگفته ای  
 و یا 
تمام جان را چرتان فدای چرت تو کردند / تو ای چرتگو تمامش کن که جان من به سر امد
البته که شعر دوم یک شعر عاشقانه بود که نمیدانم الان ناخواسته برای این متن تغییرش دادم و یا واقعا آن زمان این نسخه از را گفته ام هر چه هست اصلش این بود : 
تمام جان را جانان فدای جان تو کردند/ تو ای جانا تمامش کن که جان من به سر آمد 
از این ها بگذریم و دوست چرتگوی من بپردازیم . آن زمان که حرف میزد ( بخوانید چرت میگفت ) صبر میکردیم که حرف هایش تمام شود . و همگی یک صدا میگفتیم چی میگی چرتی . آن زمان هنوز ، تموم شد خیلی تاثیر گذار بود و یا بچه بیا پایین سرمون درد گرفت  نبود .  که اگر بود باعث ترک تحصیل یک جوان ایرانی میشدیم . این دوست ما همون طور که گفتم شروع میکرد به چرت گفتن ، انقدر میگفت و میگفت تا به یک کلام حق میرسید و دیگر آن را ول نمیکرد و هر چه مطلب چرت و باطل بود را فراموش میکرد . شنیدن چرت های زیاد برای ما انقدر خسته کنند بود که کلام حق او را هم چرت میشنیدیم . دست خودمان نبود چرت گفتن هایش بیش از حد بود . خب شاید بپرسید چرا داری چرت میگویی .
مدتی قبل جایی دیدم و شنیدم که فردی گفته : گاهی ده صفحه مینویسم تا چند خط به درد بخور به دست آورم .  ( چیزی تو این مایه ها بود ) 
ایده و حرف های پر مغز همیشه اولین گذینه پیش روی ما نیستند البته گاهی آخرین چیزی که به ذهنمان میرسد هم نیستند اما در عمق بیشتر به چشم میخورند .من مدت ها به این جمله فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که از دوست چرتگوی خود کمک بگیرم تا بتوانم درباره اش مقداری بنویسم . حالا بگذارید کمی بیشتر از دوست چرتگوی خود بهتان بگویم .  گاهی در اول بحث چرت نمیگفت کمی که دقت کردم دیدم هر وقت مدتی فکر میکند و به حرف دیگران گوش میدهد چرت هایش کم رنگ میشود مثل این وبلاگ که نمیدانید چه حجم مطلب چرت  روی کاغذ آمده و کاغذ روی کاغذ رفته تا عصاره اش بشود این مطالب که میخوانید و به اشتراک میگذارید میدانید چیست بعضی فکر میکنند آدم ها چرک نویس هایشان هستند ، تمرین ها و آزمون خطاهایشان را روی اشخاص انجام میدهند . این کار زیاد بد نیست بالاخره هر کس باید از جایی شروع کند و دیگران به او کمک کنند اما جایی غیر قابل تحمل میشود که طرف مقابل تلاشی برای بالا بردن کیفیت نکند و مخاطب برایش پشیزی ارزش نداشته باشد و انتظار داشته باشد که مخاطب همراهیش کند . اینگونه نمیشود که اگر ادامه دهد مانند دوست چرتی ما ، برخورد های خوبی از دیگران نمیبیند .دوست چرتگوی من یک ویژگی بد دیگر هم داشت و آن انتقاد پذیر نبودن بود ، بگذارید قبلش چیزی را بگویم بیایید همگی باور کنیم که همیشه نمیشود حق با ما باشد گاهی از خطوط ذهنیمان عقب نشینی کنید شاید مناظر جدیدی جلویمان پدید آمد . کسی که به ما انتقاد میکند لزوما به اصطلاح بدخواه ما نیست و یا دشمن پذیرش اشتباه آدم را از تباهی نجات میدهد ( احساس میکنم دارم اسرار التوحید مینویسم ) مثل دوست چرتی ما نباشید که انتقادی از دیگران نمیپذیرد و زمانی که کسی جلویش اعتراف به اشتباه کردن میکند همان لحظه از زیر فرش سبز میشود تا بگوید دیدی گفتم حق با من بود ، دیدی اشتباه کردی ، دیدی به حرف من رسیدی . دوست چرتی من دیدی و کوفت وقتی به اشتباهم پی بردم حتما سرم به سنگ خورده و گیجم تو دیگر چرا با طبر افتاده ای به جانم ... (کاش میتوانستم این ها را به خودش بگویم ...البته با این حجم منطقی که دارد هرگز قبول نمیکند و شروع میکند به چرت گفتن پس بی خیالش ) همه این ها را گفتم برسم به اینجا که برای نوشتن (تاکید میکنم فقط نوشتن ) مانند دوست چرتی من باشید انقدر چرت و چرک بنویسید تا به جایی برسید که به خودتان بگویید این چیزی بود که میخواستم و آنقدر به آن بپردازید و بنویسید که قلمتان تمام شود .  در توجیه زیاده گویی های کسی میگویند حرف مفته کنتور نمی اندازد که تو هم بگو 
حالا من هم این را درباره نوشتن میگویم ؛ نوشتن مفته کنتور نمی اندازد که پس بنویس ( البته بجز  پول کاغذ و قلم اما اگر تایپ میکنید متاسفانه واقعا کنتور می اندازد) حتی وقتی به بلیط طلایی رسیدید به اون ایده میلیون دلاری دست از نوشتن بر ندارید آنجا تازه شروع کار شماست ببینید فکر کنید به دنبال الماس شروع کرده اید به حفر کردن یک معدن ماه هاست که بیل و کلنگ زدید و با فرغون خاک ها را جا به جا کرده اید . اگر نا امید شوید و دیگر کار نکنید ولی الماس ها در صد متری شما باشند چه ؟ هرگز خود را میبخشید و دیگر هیچ وقت حسرت نمیخورید ؟ پس در نوشتن هم اینگونه باشید وقتی دو صفحه نوشتی و چیز جذابی پیدا نکردید بروید سراغ صفحه سوم نشد، چهارم نشد ..... حالا فکر کنید آن صد متر را هم کندید و به الماس ها رسید آن زمان چه میکنید خوش حال می شوید و آن را به امان خدا میسپارید ؟ نه شروع میکنید به استخراج الماس . پس وقتی به یک ایده جذاب در نوشتن رسیدید سریع به استخراج آن مشغول شوید که گذر  زمان دزد های زیادی دارد که دست شما را از آن معدن الماس دور نگهدارد و یا جوری آن را از  شما بگیرد که خودتان هم متوجه چیزی نشوید . هیچ گنجی بی رنج نیست و گنج نوشتن هم از این ماجرا مستثنا ، اما چیزی که گنج نوشتن را جذاب میکند این فضای دلنشینی است که دارد وقتی کلنگ خودکار ما روی کاغذ فرود می آید مسیر عجیبی را طی میکند ، مسیری که از یک چرتگو شروع میشود و به گنج ختم و این اعجاز نوشتن است که گاهی خود نویسنده را به شوک فرو میبرد . مدت هاست به این نتیجه رسیده ام که شاهکار ها وقتی خلق میشوند که نمیدانی داری چه کار میکنی و زمانی که به خودت می آیی میگویی این ها کار من است و دنبال معنای واقعی کار خودت هستی . از نظر من یک اثر زمانی فوق العاده میشود که هیچ کس صد در صد نداند چه میخواهد بگوید . راستی من در این متن چه میخواستم بگویم ؟....

علیرضا آساره
۲۰ اسفند ۰۰ ، ۰۱:۰۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

 

-یک دقیقه بیا اینجا 
+ چیه ؟
- بیا اینو بگیرش 
+ باشه 
به همین راحتی بیکاری ، کار دستمان داد  و ما بدون چون و چرا پذیرفتیم .  اما چه کاری را در دست گرفتیم ؟
اگر از همان ابتدا متوجه خطرات مخوف آن بودم هرگز قبولش نمیکردیم . 
زمانی که بیکار میشویم می افتیم به جان خودمان و کار هایی میکنیم که تنها چند لحظه بعد از آن به خود ، زمین و زمان فحش میدیم که چرا اینکار را کردم .
اما در مواقعی متوجه تاثیر بد آن نیستیم ، میزنیم دل و روده شخصیت خود را در میاوریم و بزور سر هم میکنیم و زمانی میفهمیم چه کردیم که  خرمان وسط گل گیر کرده . بیکاریم و میگوییم که چرا من این شکلی ام باید فلان طور شوم ، از فردا دیگر اینکار را نمیکنم و....
صد درصد که تغییر خوب است اما تغییرات بدون فکر  و یهویی که بیکاری به سرمان انداخته ، دردسر ساز است . باید فکر کرد و مشغول کاری شد .  ببینید تا حالا شده که بیکار باشید و لا به لای آن به سرتان بزند که مویتان را کوتاه کنید ؟ کافی است قیچی اولین برش خود را بزند پشیمانی سرتاسر وجودتان را فرا می گیرد که چرا همچین کاری را کردید آن زمان است که به خود به جامعه به زمین و زمان ، حرف های خوبی نمیزنید و یا به بهانه کمبود حافظه گوشی از سر بیکاری میزنید تمامی عکس هایی که در سفر های چند سال قبل گرفته بودید را حذف میکنید و در اینجا هم حرف های خوبی به خود نمیزنید . پس بیکاری بسیار خطرناک است البته بهتر است بگویم کار هایی که دست آدم میدهد به تنهایی میتواند مسیر زندگی هر کس را به بیراهه ببرد . 
تا حالا به بابا ها دقت کردید بیکار که میشوند امنیت لوازم برقی را به خطر می اندازند و لوازم برقی هم متوجه میشوند لباس شویی دیگر تکان نمیخورد ، صدایی از یخچال بلند نمیشود ، مهتابی قطع و وصل نمیشود ، کنترول تلوزیون با اولین اشاره کار میکند اما دیگر دیر شده اگر واقعا هم مشکلی نداشته باشند به دستان پر فروغ بابا ها می افتند . تنها با چند حرکت مدار و سیم کشی و موتور آن را بیرون میکشند و بعد از ساعت ها بررسی و تئوری پردازی در علم تعمیر شروع به رفع مشکل فرضی میکنند . مدتی که میگذرد غیبشان میزند . نه خبری از بابا هاست نه خبری از وسیله برقی ، وقتی هم که سر و کله بابا ها پیدا میشود وسیله برقی ای در کارنیست و زمانی که پیگیرش میشودی  ، میشنوی که دو روز دیگر از زیر دست تعمیرکار محل بیرون می آید . خوبی به جان لوازم برقی افتادن این است که بابا ها متوجه شده اند که تصمیمات یهویی در زمان بیکاری خانمان سوز است پس بهتر است لوازم برقی بسوزد تا زار و زندگی . اما ما هم باید بفهمیم که تصمیم سریع در شرایط پیچیده برای بیرون رفتن از بحران با کار های بیکاری فرق دارد . که بسیار کار راحتی است تنها کافیه ببینیم کی به آن موضوع فکر کردیم و چقدر و نتیجه را هم زیر چشم بگیریم آن وقت است که در مسیر ناشناخته ها راحت حرکت نمیکنیم بلکه با فکر و استراتژی وارد صحنه میشیم . اگر بیکاری را عامل مرگ در  سن پایین در نظر بگیریم ، با استراتژی زیستن حتما دلیل طول عمر است ، البته بعد از اینکه سرت تو کار خودت باشه . کلا داشتن هدف و مسیر برای رسیدن به اون ، آدم را از مرگ زودرس نجات میدهد . حالا این مرگ میتواند در آرزو ها باشد یا در زندگی واقعی ، زیاد فرقی نمیکند. بعضی ها در قامت یک مرده دارند زندگی میکنند که ناشی از نداشتن استراتژی  و معنا در زندگی است . در آینده بیشتر درباره استراتژی می نویسم . در کلام آخر هم باید بگویم جای اینکه بیکاری به ما کار دهد ، ما به او کاری دهیم و او را  به دنبال نخود سیاه بفرستیم .شاید پیدا کرد و برایمان آورد ، کسی چه میداند .

 

 

علیرضا آساره
۰۴ اسفند ۰۰ ، ۱۷:۴۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

یک لحظه فکر کنید آخرین داییناسور با یک دستگاه پیشرفته به تئاتر شهر آمده ، جمعیت ترسان و هراسان در حال فرار اند که داییناسور به ایستگاه مترو میرود و سوار یک واگن شده و به سمت ارم سبزحرکت میکند . در طول مسیر همه به او چشم دوخته اند و او با خشم و دهانی که دندان های سفید و تیزش را نمایان کرده به اطراف می نگرد و با ترمز های مترو به دیگران برخورد میکند . شاید فکر کنید که داییناسور باید در ایستگاه اکباتان پیاده شود و ماجراجویی های زیادی شکل بگیرد ،حتی ممکن است نبرد داییناسور و اکبر خرم دین ادامه گودزیلا در برابر کینگ کونگ باشد اما داییناسور بسیار عاقل است چون خرج چند خانواده را میدهد و علاقه ای به قطعه قطعه شدن در چند سطل زباله را ندارد . صبر میکند تا بالاخره در ایستگاه چیتگر پیاده شود و به غرب وحشی سلام کند . پارک جنگلی چیتگر یا همان دروازه غرب وحشی ، جایی که استوانه های گنگ ایران برای گذراندن اوقات فراغت خود با دوستانشان همراه تخم مرغ و گوجه و سنگک و گاز پیکنیکی به آنجا می روند . داییناسور به دنبال سلطه خود در این جاست پس شروع میکند به دوییدن  در چیتگر از سر بالایی ها و سر پایینی ها میگذرد  و مردم بهت زده به او نگاه میکنند . از میان درختان که عبور میکند ردی از خود به جا میگذارد .او در بلند ترین منطقه پارک می ایستد و رو به گودالی پر از آب غررش میکند . 
آن گودال که به دریاچه شهدای خلیج فارس نام گذاری شده ، تنها جایی بود که داییناسور با تواضع حضور یافت تا به شهدا ،خلیج فارس و اجداد  خود احترام بگذارد حتی کلمن را آنجا دید و با تعجب یک لیوان آب با آن نوشید . مدتی نگذشته بود که داییناسور متوجه شد که اشتباه آمده  فضا ،جای این جور کارها نیست . این گودال آب که در نزدیکی دروازه غرب وحشی است هیچ ربطی به آن نداشته و کسی آن را گردن نمیگرد . انگار از نتایج جبر جغرافیایی پدید آمده، پس هر چه سریع تر آنجا را ترک کرد تا ماجرای ما منشوری و غیر قابل پخش نشود در  چیتگر به والیبال و فوتبال بازی کردن با مردم مشغول شد بعد یک دوچرخه کرایه کرد و در پیست دوچرخه سواری تا زمین تمرین اسکیت رفت و کمی هم آنجا هنرنمایی کرد بعد از دویدن در جاده به مکان  های خلوت پارک سر کشید تا با عکس ها و ژست های هنری خود اینستاگرام را زخمی کند. و در آخر با دیدن گونه ای عجیب از هنرمندان که به سلاطین پارک معروف اند و کلیپ های پر از محتوا می سازند (در حدی که داییناسور بعد از دیدن آن به یاد انسان های ما قبل تاریخ افتاد و از شدت علاقه یک دور سرتاسر پارک را غلط زد و تشنج کرد ) دست به ضبط یک سم پارکی ژوراسیک زد و بعد آنهم تا ده شب کنار آتش نشست و سیب زمینی زغالی خورد .   
تمامی متن بالا میتواند واقعی باشد ....البته بجز ماشین زمان ،ترسیدن مردم و به گمانم استفاده از مترو. شاید از خودتان بپرسید که چگونه ؟ جواب بسیار واضح است با یک ست داییناسور بادی نارنجی  تیرکس . 
برای اینکه تمامی کار های بالا را شاهد باشیم،فقط به یک ست داییناسور بادی نیاز داریم و کمی شجاعت و صد البته مقدار زیادی حماقت 
 * مهم نیست که یک ایده چقدر احمقانه باشد مهم این است که آن را انجام دهیم* این جمله چیزی مانند این متن را هدف گرفته ، که پر از شجاعت مملو از حماقت است در واقع زندگی گاهی باید اینگونه جلو برود ؛ باید به خود شهامت انجام دادن چیز هایی که دوست داریم را بدهیم و از دنیای خارج از منطقه امن خود نترسیم ، بالا آوردن این وبلاگ ،یادگیری یک ورزش یا هنر ،پیش قدم شدن برای ایجاد روابط ، نوشتن ، حل مشکلاتی که خواب را از ما گرفته اند، همه آنها یک ست داییناسور بادی اند یا بهتر است بگوییم تنها نیاز ما برای رسیدن به ژوراسیک، که باید آن را تهیه کنیم  آنهم با شهامت و کمی چاشنی حماقت اینگونه است که میتوانیم ژوراسیک خود را ایجاد و از بودن در آن لذت ببریم وحتی فراتر از آن ،دیگران را شادکنیم و به حرکت واداریم . 
ژوراسیک بودن باید به جا و با انرژی زیادی همراه باشد  وگرنه مشکل آفرین میشود . اگر واقعا مشتاق انجام دادن کاری نباشیبم ؛ هی دور خودمان میچرخیم و تا به خودمان بیاییم میبینیم که چیزی گلویمان را گرفته و نمیگذارد نفس بکشیم . شما نمیتوانید در جوب آب ده سانتی شنا کنید و یا در وبلاگ من چیزی بنویسید (البته اگر ببینم و خوشم بیاید چرا که نه ) ویا نمیتوانید جای کسی دیگر زندگی کنید پس نمیشود همه جا و در حضور همه کس ژوراسیک بود .  
باید موقعیتش پیدا شود و انرژی آن .... چقدر میتوانید افکار منفی بقیه را تحمل کنید و یا عصبانیت آنها را برای شکاندن یک تابو  و یا تمسخر شدن را حتی جدی گرفته نشدن  و از همه بدتر احساس بدرد نخوری که از درون خود را نشان میدهد . پس باید زمانی به ژوراسیک دامن زد که پر انرژی هستید اما این نباید شما را تنبل کند ... چند باری امتحان کنید  در مقیاس کوچک و یا در مقیاس بزرگ اما نیمه کاره ... کاری انجام دهید حتی اگر به خود اعتماد ندارید ، تا اعتماد خود را به دست نیاروردی  هیچ کاری نمی توان کرد .برای هر کسی نمی توان ژوراسیک شد برای دوستان صمیمی ، کسانی که دوسشان دارید ، کسانی که قضاوت نمیکنند ،چرا که نه هر لحظه می توان ژوراسیک شد اما باید مراقب افرادی که با اعمالشان سوزن به سمت ما پرت میکنند باشید گاهی جنس لباس ما بهتر از سوزن آنهاست اما اگر قدرت بیشتر و سوزن بهتری داشتند چه ؟ آیا توان ایستادگی در برابر آنها را داریم ؟
گاهی خیلی ضعیف و شکننده ایم و مطمئن هستیم که نمیتوانیم کار بزرگی انجام دهیم ، خب چه عیبی دارد کار های کوچک مقدمه کارهای بزرگ و خفن ما هستند این متن که شروع نویسندگی من را بعد از دو سال و اندکی استارت زد کار بزرگ یا شاهکار ادبی نیست اما پله ای است برای رسیدن به جایگاه بهتر  و اینکه زمانی که حالمان خوب نیست شرایطی مانند غرق شدن داریم دست و پا می اندازیم تا به چیزی وصل شویم . این کار های کوچک مثل تکه چوبی است که نمی گذارد اقیانوس مشکلات ما را در خود غرق کند .پس شروع کردن و شهامت داشتن همیشه ما را با چیز های جدیدی آشنا میکند حتی اگر به هدف ابتدایی خود نرسیم ، چیز هایی یاد میگیریم که قطعا به نفعمان است .
 
باید فرق ژوراسیک با تاکسیک بودن را بدانیم . باید ژوراسیک شد اما نباید به اسم ژوراسیک هر کاری کرد و انتظار این را داشت که همگی ما را بپذیرند . باید مرز  جهان خلاق را با جهان پر از تنفر دانست  ، جهانی که پر از سم و نفرت است هرگز اجایزه رشد خلاقیت را نمیدهد . 
در پایان باید بگویم همگی  ما در افکارمان پر از موقعیت  ژوراسیکوار داریم که به آنها بها نمیدهیم اما به محض اینکه برای اجرایشان گامی برداریم دنیایی جالب و پر از شگفتی جلویمان ظاهر  میشود 
کسی که برای بهتر شدن دنیای اطراف خود گامی برندارد 
هیچگاه نمیتواند پاسخ افکار سرگردان خود را بدهد

علیرضا آساره
۲۳ دی ۰۰ ، ۰۴:۰۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

امروز ۱۴۰۰/۰۸/۰۷ ساعت ۲۳:۴۷ وبلاگ ساخته شد 

در شروع قرن جدید و با گذشت ۱۹سال از عمر خود شروع میکنم به ثبت احوال و افکار خود ، میدانم که ممکن است کسی حتی یک مطلب این وبلاگ را تا آخر نخواند اما زندگی به من آموخته که مسیر هایی را جلویت پدید می آورد که هرگز فکرش را هم نمیکردی......

شروع فصل نو .......شروع فصل تو

علیرضا آساره
۰۷ آبان ۰۰ ، ۲۳:۵۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر